و نريد ان نمن ...
آخرش درست نفهميدم که رخوت قلمم از رخوت روحيهام بود يا که برعکس، حال و احوال کسلم نميگذاشت بنويسم.<?xml:namespace prefix = o ns = "urn:schemas-microsoft-com:office:office" />
در اين مدت که شايد طولانيترين وقفهي نوشتنم بود چند بار تصميم گرفتم که چيزهايي بنويسم، وقتي بچهها عازم حج بودند، شب ولادت اميرالمومنين(ع)، شب تولد حضرت زهرا (س) و چند با رديگر اما نشد.
اين کرختي و سستي بايد شکسته ميشد.
نشستم و باز نوشتم. کمي آشفته و در هم، اما نشستم و نوشتم.
----------------------------------
شب ولادت حضرت زهرا، ياد يکسال پيش افتادم که همان شب مدينه بوديم، با احسان، حسن و علي. سراغ يادداشتهايم رفتم و براي اولين بار بعد از سفر خواندمش، مراسمي که بعثه راه انداخته بود، چرخ خوردنمان در اطراف حرم، جوانک روحاني عربي که داشت در بينالحرمين در مناقب حضرت زهرا(س) خطابه ميکرد، رفتمان به مکدونالد مدينه با آن جوان رانندهي شيعه و خيلي چيزهاي ديگر، روشن روشن جلوي چشمم ظاهر شد.
خيلي وقت بود چنين لذت نابي ر تجربه نکرده بودم.
رفقاي ما هم رفتند و برگشتند. نميتوانم انکار کنم که به سختي بهشان غبطه خوردم.
----------------------------------
نه اينکه ندانم که اين چيزها به اندازهي کافي در مملکتمان هست، و حتي نه اين که تا بحال کم از اين صحنهها ديده باشم، اما هر بار که بازهم چنين اتفاقاتي را ميبينم احساس عذاب و درد ديوانهام ميکند.
رفتم کمي ميوه بخرم. اتفاقاً خيلي هم نميخواستم، فقط چند دانه ميوه، به صاحب مغازه گفتم که برايم در کيسه بريزد و طبق معمول چک و چانه سر اينکه خوبهايش را بريز او هم توجهي نميکرد.
خانمي آنطرفتر داشت به جعبهي گلابي ها نگاه ميکرد، چند دانه گلابي در کيسهاي ريخت. يک کيسهي خالي ديگر برداشت و رفت سراغ جعبهاي که ته ماندهي ميوهها را در آن ميريختند. کيسهاش را پر کرد از انگورهاي حبه شده و له و لک دار. سرم را برگرداندم که ناراحتش نکنم. با هم رسيديم به دخل مغازه. او زودتر و من پشت سرش.
کيسه ها را داد تا حسابش را بگويند. شد 770 تومان. کمي فکر کرد. کيسهي گلابي را پس داد و با همان ته ماندهي ميوهها از مغازه بيرون رفت.
براي هزارمين بار حالم از خودم به هم خورد که آنقدر پول در جيب داشتم که بتوانم ميوه بخرم.
از خودم بدم آمد که در عمرم هيچوقت نفهميدم گرسنگي يعني چه؟
----------------------------------
نميخواهم نق بزنم، نميخواهم از همهي آنچه که در دور و برم ميگذرد بنالم. نميخواهم بگويم که جز يک کور سوي نحيف، هيچ اثري از شرف و عزت و انصاف در زندگي جاري جامعهام نميبينم.
خودم هم خسته شدهام از اين همه ناليدن.
منتظريم، صبر ميکنيم انشاءالله، تا خودشان بيايند، خودشان که آمدند ديگر کسي مسخرهمان ميکند.
صبر ميکنيم.
ماه رجب تمام شد. چند روز ديگر شعبان و بعد رمضان.
قدر نزديک است، تا مهماني چيزي نمانده. فقط همين يک ماه سال است که هر چقدر هم گندش را در آورده باشم باز مزهي شيرين توجه را احساس ميکنم.
دعايم کنيد.
خيلي خستهام و خيلي دور.
دعايم کنيد.
يا علي مولا مددي.
سلام ، دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ...../ نوشته هایی هست که بوی تظاهر می دهد یا تملق / بعضی نوشته ها مربوط به ویترین آدمهاست ، عارفانه و ... که وقتی میخوانی می گویی عجب عابد و زاهد و مسلمانا ! / اما این وبلاگ لبریز از صداقت است / مگر نه اینکه هر بار که می خوانی اش اشک جاری میشود ! / مخصوصا اگر روز مبعث باشد/ خدایا "انه غیر منقوص ما اعطیت و زدنی من فضلک یا کریم"
کجاست اونی که میگفت انسانها بيشتر از هميشه به سمت نور میرن ؟ همين رمضون پارسال بود که با اين همه انتظار و دلتنگی شديم رهاشده که باز همون آدم بگه اللهم لا تکلنی علی نفسی ترفةالعين ابدا ...
سلام. فقط سلام. يا حق
محسن جان، قسنگ مينويسي و بي شيله پيله. ركي و بدون بدبيني. ولي سعي كن هرچيزي رو كه فكر ميكني نگي تا يه جايي از تو براي رفعش دليل نخوان. چون: اللهم اني اسئلك الامان يوم لا ينفع اظالمين معذرتهم و لهم سوء الدار *** البته منظورم اين نيست كه شما ظالمي :D ولي ميگم تا يادمون نره كه اون دنيا دستمون به جايي بند نيست *** تونستي يه زنگي به ما بزن. دلم برات تنگ شده
سلام. حال شما؟ ميفرمايد: <خدايا تو ميدانی چه سخت است انسان بودن و در اين دنيا ماندن. چه رنجی ميبرد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.> نميدونم والا٬ ولی آقا محسن من هم خيلی خستهام و شايد خيلی هم دورتر. شما هم دعا يادت نره. يا علی.
سلام.مرسی.خوشم اومد از اينجا.دم شما بچه مشتيا گرم.يا عشق.
سلام..دمت گرم..کلی با اين پست آخريت حال کردم...صفحه را هم سيو کردم تا کامل بخونم...من هم به روز کردم..پيش من بيای خوشحال ميشم:)